پدربزرگ «مجنون»
عزيز نيز «ليلي»
پدر هميشه «خسرو»
و مادرم، عروس خانه،
«شيرين»
چرا، چرا نبايد
كه عاشق تو باشم؟
زندگي با همه وسعت خويش مخمل ساکت غم خوردن نيست حاصلش تن به قضا دادن نيست اظطراب و هوس و ديدن و ناديدن نيست زندگي کوشش و راهي شدن است زندگي جوشش و جاري شدن است ازتما شاگه آغاز حيات تا بدانجا که خدا مي داند
امروز پیراهنم بدجور بوی مرگ می دهد
من و اقای مرگ خیلی وقت است
با هم تنها شده ایم
در این شبها
ستاره ها را می شماریم
و باهم دو فنجان چای داغ می خوریم
متاسفم جای تو نیست
این اتاق دونفر است !
ميخوام بنويسم براي شکستن دل يک لحظه کافيه اما براي بدست اوردن آن شايد هيچوقت فرصت پيدا نکني . ميشه مثل اشک از چشمات بندازي اما نمي توني جلوي اشکهاتو که با رفتن بعضي ها از چشمات جاري ميشه رو بگيري. هميشه غمگين ترين و رنج آورترين لحظه ادم توسط همون کسي ساخته ميشه که شيرين ترين و به ياد ماندني ترين لحظه را براي آدم بوجود آورده
كاش مي شد توي روزگارت.
توي بهار موندگارت.
ميون اين همه يارت.
من باشم دار و ندارت
سخت است است می نوش کسی دیگر بود
شمع شب خاموش کسی دیگر بود
با یاد کسی که دوستش داری
یک عمر در اغوش کسی دیگر بود