روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
شهریور ۱۳۸۱ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم .
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم… ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود… اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.
یک داستان کوتاه و عاشقانه و واقعا خواندنی که در مورد عشق مادر به فرزندش است
شبي پسر كوچكمان نزد مادرش رفت و يك برگ كاغذ را به او داد . همسرم نوشتهها را با صداي بلند خواند:
صورتحساب:
مرتب كردن اتاق خوابم 1 دلار
مراقبت از برادر كوچكم 1 دلار
بيرون بردن زباله 3دلار
نمره خوبي كه امروز تو درس رياضي گرفتم 10 دلار
مسواك زدن 1 دلار
مرتب كردن اتاقم 3 دلار
جمع بدهي شما: 19 دلار......
بقيه در ادامه مطلب.....
سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …
بقیه در ادامه
داستانی واقعی از عشق
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق
لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته،
داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس
داستان عاشقانه
این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت
این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید